پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

گل پسر مامان

مسافرت به کیش

سلام چون پارسال رفتیم خاطره ی کمی یادمه مهر پارسال با مامان مریم و بابا محسن تصمیم گرفتیم با تور به کیش بریم انقدر بهشون گفته بودم لباس خنک بیارید اونجا از گرما می پزید که تصور جهنم داشتیم جهنمی که امسال در تابستان شاهدش هستیم ولی وقتی از هواپیما پیاده شدیم باد خنک میومد فکررکردم هواپیما مارو جای دیگه پیاده کرده هوا بهاری باد فوق خنک فوری هواشناسی رو نگاه کردم دیدیم دقیقا همون چهار روز که ما اونجاییم هوا اینجوریه همه جهاتش عالی بود به غیر از دریا رفتمون کلا بسته بودن طرح بانوان و اقایان میگفتن دریا موج داره ٬حالا نصف موج دریای شمال نداشت ها ٬پیش خودم میگفتم مگه قراره این یه ذره موج هم نباسه فقط قایق ها اونم دوروز اخر اجازه گشت دادن مسافر...
27 تير 1397

گوناگون و طولانی

خيلي سخته با موبايل هم پست بذاري  نه انلود ميشه نه راحت ميتونيم عكس بزاريم البته عكسهاي مبوط به گذشنه رو  تبلت كه همش خرابه  يا شارژ نداره يا دست پرهامه        آمدن دایی علی در اول تیر سال ۹۵  ن   دایی جونش براش یه روپولی سوییشرت مداد و پاک کن   کلی لوازم دیگه سوغاتی اورد ...
2 تير 1397

خرید لباس عید برای پسر طلای مامان

پنجشنبه عصر بود نمیدونم چندم اسفند ۲۱ بود انگار بابا علی قول داد زود بیاد از سر کارش بریم خیابان بهار لباس بخریم  ساعت هفت اومد نیم ساعتی نشست و با ما عصرانه خورد شد هفت و نیم  بعد گفت شام چی داریم  شام هم خورد شد ساعت هشت  من دیگه حاضر بودم میخواستم پرهام حاضر کنم گفت بزار پنی کوچولو ببینم شد ۸ و نیم  بااخره رفتیم  لباسها که خیلی گرون بودن  دلم برای لباس های دخترونه غش میرفت و بابا علی دلش واسه لباس پسرونه  کلا احساسش برای لباس پسرونه هست  ولی شلوار لی اول خریدی تومن  بعد رفتیم یه گوشه باقالی خریدیم خوردیم تصمیم گرفتیم دنمپپپچی بخریم  دیگه داشت دیر میشد مغازه ها دا...
23 اسفند 1393

پرهام سه سال و هشت ماهه

سلام  من برگشتم  مامان پرهام با کلی خاطرات فراموش شده و نشده  اینبار میخوام مطالب رو با تبلت هر شب یا هفته ای یکبار بزارم خیلی با تبلت ور رفتم و نرم افزار های مختلف امتحان کردم تا بالاخره یافتم چطور عکسها را سایز کنم پسرم سه سال و هشت ماهه شده  همش خودشو با دوستاش مقایسه میکنه میگه من باید چقدر بزرگ بشم تا اندازه  عمران بشم  تا اندازه امیر رضا بشم تنها مشکلم با پرهام ۱_مهد نرفتنشه  ۲_احساساتی بودن شدید  ۳_توقع داشتن ۴_و آخریشو بگم ؟ داره لوس میشه بچه ننه  مهد نرفتنش که تقصیر خودم بود که دیگه انقدر گند زدم حد نداشت تو دو سالگی که گذاشتمش سرای محله عالی بود  این...
3 اسفند 1393

تولد سه سالگی

سلام اگر بشه میخوام عکس های تولد سه سالگی پرهامم. اینجا بزارم این روزها پرهام بیک همدم و دوست احتیاج داره. بیشتر دوست داره دوستش پنج ساله باشه  آنقدر. دوست های خوبی میشن که اصلا انگار با من کار ندارن  وقتی میریم گاوداری. دنیا نوه عموی پنج ساله عمو جهانگیر.  دست پرهام میکشه با خودش میبره  دنیا احساس. بزرگی میکنه کفشهای پرهام پاش میکنه غذا دهنش میذاره  خلاصه. بدون اینکه اخلاق پرهام  بدونه جوری باهاش. صحبت میکنه پرهام فقط به حرفهای دنیا گوش میده دیروز که گاوداری بودیم بچه ها خیلی بودن. مهمون هم داشتن با یه دختر. شش ساله. به اسم عسل  دنیا و عسل  و پرهام از هم جدا نمیشدن.  تا موقع رفتن عس...
31 خرداد 1393

آخرین پست

  سلام اصلا نمی دونم چطوری گذشت نمی دونم زود گذشت یا دیر و یا سخت گذشت یا آسون فقط اینو بگم میخوام وبلاگ پرهام را ببندم دیگه حوصله ندارم گفتنی ها را گفتم خاطره ها را نوشتم دیگه وقت نمی کنم بیام اینجا و تو وبلاگش مطلب بذارم و حالا شروع میکنم و آخرش به پایان میرسانم پسر گلم شاید دوباره موقع مدرسه رفتنت برگردم ولی الان دیگه یارای نوشتنم نیست گفته بودم خدا کنه روز رفتن دایی علی دیر برسه زمان بایسته یا هزار تا ای کاش دیگه ولی از اون روز هم 10 روز گذشت تاسوعا و عاشورا هم گذشت عمر ما هم میگذرد خیلی دوست داشتم خدا یه دختر 4 ساله مهربون و زیبا میداد بهم میگفت دختره تو هستش تتا چهار س...
27 آذر 1392

آنچه گذشت

سلام صدای دوستان و آشنایان در آمد من وبلاگ را آپ نکردم. و حالا می خوام بنویسم چی شد . خیلی حرف ها برای نوشتن داشتم ولی همشون قدیمی شدن و از یادم رفتن . فقط این را بگویم  دایی پرهام یعنی داداش بنده تقریبا 50 روز دیگه برای همیشه داره میره کانادا درس بخونه و زندگی کنه. برای همین حال و حوصله نداشتم . وقتی پاسپورتشون را دیدم نشستم یه پرس گریه کردم. وقتی میبینم وسایل خونشون را می  فروشند . داره باورم میشه که دارن جدی جدی میرن دیگه اشکم خشک شده . خدا روز رفتن به فرودگاه را دیرتر برسونه. پرهام من تو دنیا فقط یه دایی و یه عمو داره . که اونم داره میره، نه خاله و نه عمه داره .خواهر برادر کوچکتر هم بدردش نمی خوره. از ...
24 آذر 1392

کی میایی عسلم

سلام پسر مامان ،عسل مامان ، عشق مامان   پنجشنبه دکتر جون گفت : پسمل گلت هفته دیگه تو بغلته اصلا باورم نمیشه بچه خودمو، بچه گلمو بالاخره بغلم میگیرم ایشالله همه مامان های منتظر بچه هاشونو صحیح و سالم بغلشون بگیرن .    جمعه  خونه رو تمیز کردم  از صبح ،    عصر هم خیلی ددر رفتم ، حسابی خسته ات کردم مامانی ، ببخشید . ولی عوضش فردا هیچ کاری ندارم . حتی پیاده روی هم نمیرم . تا استراحت کنی . شب که خواستم بخوابم از بس گوله شدی و وول خوردی خیلی نگرانت شدم . انگار تو هم از بس خورده بودی دیگه جا نداشتی .کلافه بودی...
5 شهريور 1392

ماه اول تا نهم

پسر قشنگم : گفته بودم من و بابا روز شماری می کردیم که تو بیایی تو دلم . یه روز بابائی گفت : پریسا جون، من باید یک ماه برم ماموریت (ترکیه) مواظب خودت باش  تا من برگردم ؛مامان  هم قول داد و گفت : تو هم همینطور؛ بعد بابایی دوباره گفت : ایشالله وقتی برگشتم بهم بگی یه نی نی خوشگل تو دلته! قند تو دل مامانی آب شد و از ته دل دعا کرد خدا کنه. بیست روز از رفتن بابائی گذشت ،دیگه مامان طاقتش تمام شد دلش خیلی تنگ شده بود ولی هنوز به اومدن بابائی دو هفته مانده بود . مامانی یه حالی داشت دلتنگ و مضطرب ؛ همیشه یه چیزی تو دلش می گفت : شاید این ماه نی نی تو دلت باشه,حتماً هست حتماً هست. مامان می ترسید طرف بی بی چک بره ،هنوز یه بی بی ...
5 شهريور 1392