ماه اول تا نهم
پسر قشنگم : گفته بودم من و بابا روز شماری می کردیم که تو بیایی تو دلم . یه روز بابائی گفت : پریسا جون، من باید یک ماه برم ماموریت (ترکیه) مواظب خودت باش تا من برگردم ؛مامان هم قول داد و گفت : تو هم همینطور؛ بعد بابایی دوباره گفت : ایشالله وقتی برگشتم بهم بگی یه نی نی خوشگل تو دلته! قند تو دل مامانی آب شد و از ته دل دعا کرد خدا کنه. بیست روز از رفتن بابائی گذشت ،دیگه مامان طاقتش تمام شد دلش خیلی تنگ شده بود ولی هنوز به اومدن بابائی دو هفته مانده بود . مامانی یه حالی داشت دلتنگ و مضطرب ؛ همیشه یه چیزی تو دلش می گفت : شاید این ماه نی نی تو دلت باشه,حتماً هست حتماً هست. مامان می ترسید طرف بی بی چک بره ،هنوز یه بی بی ...