پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

گل پسر مامان

آخرین پست

  سلام اصلا نمی دونم چطوری گذشت نمی دونم زود گذشت یا دیر و یا سخت گذشت یا آسون فقط اینو بگم میخوام وبلاگ پرهام را ببندم دیگه حوصله ندارم گفتنی ها را گفتم خاطره ها را نوشتم دیگه وقت نمی کنم بیام اینجا و تو وبلاگش مطلب بذارم و حالا شروع میکنم و آخرش به پایان میرسانم پسر گلم شاید دوباره موقع مدرسه رفتنت برگردم ولی الان دیگه یارای نوشتنم نیست گفته بودم خدا کنه روز رفتن دایی علی دیر برسه زمان بایسته یا هزار تا ای کاش دیگه ولی از اون روز هم 10 روز گذشت تاسوعا و عاشورا هم گذشت عمر ما هم میگذرد خیلی دوست داشتم خدا یه دختر 4 ساله مهربون و زیبا میداد بهم میگفت دختره تو هستش تتا چهار س...
27 آذر 1392

آنچه گذشت

سلام صدای دوستان و آشنایان در آمد من وبلاگ را آپ نکردم. و حالا می خوام بنویسم چی شد . خیلی حرف ها برای نوشتن داشتم ولی همشون قدیمی شدن و از یادم رفتن . فقط این را بگویم  دایی پرهام یعنی داداش بنده تقریبا 50 روز دیگه برای همیشه داره میره کانادا درس بخونه و زندگی کنه. برای همین حال و حوصله نداشتم . وقتی پاسپورتشون را دیدم نشستم یه پرس گریه کردم. وقتی میبینم وسایل خونشون را می  فروشند . داره باورم میشه که دارن جدی جدی میرن دیگه اشکم خشک شده . خدا روز رفتن به فرودگاه را دیرتر برسونه. پرهام من تو دنیا فقط یه دایی و یه عمو داره . که اونم داره میره، نه خاله و نه عمه داره .خواهر برادر کوچکتر هم بدردش نمی خوره. از ...
24 آذر 1392

کی میایی عسلم

سلام پسر مامان ،عسل مامان ، عشق مامان   پنجشنبه دکتر جون گفت : پسمل گلت هفته دیگه تو بغلته اصلا باورم نمیشه بچه خودمو، بچه گلمو بالاخره بغلم میگیرم ایشالله همه مامان های منتظر بچه هاشونو صحیح و سالم بغلشون بگیرن .    جمعه  خونه رو تمیز کردم  از صبح ،    عصر هم خیلی ددر رفتم ، حسابی خسته ات کردم مامانی ، ببخشید . ولی عوضش فردا هیچ کاری ندارم . حتی پیاده روی هم نمیرم . تا استراحت کنی . شب که خواستم بخوابم از بس گوله شدی و وول خوردی خیلی نگرانت شدم . انگار تو هم از بس خورده بودی دیگه جا نداشتی .کلافه بودی...
5 شهريور 1392

ماه اول تا نهم

پسر قشنگم : گفته بودم من و بابا روز شماری می کردیم که تو بیایی تو دلم . یه روز بابائی گفت : پریسا جون، من باید یک ماه برم ماموریت (ترکیه) مواظب خودت باش  تا من برگردم ؛مامان  هم قول داد و گفت : تو هم همینطور؛ بعد بابایی دوباره گفت : ایشالله وقتی برگشتم بهم بگی یه نی نی خوشگل تو دلته! قند تو دل مامانی آب شد و از ته دل دعا کرد خدا کنه. بیست روز از رفتن بابائی گذشت ،دیگه مامان طاقتش تمام شد دلش خیلی تنگ شده بود ولی هنوز به اومدن بابائی دو هفته مانده بود . مامانی یه حالی داشت دلتنگ و مضطرب ؛ همیشه یه چیزی تو دلش می گفت : شاید این ماه نی نی تو دلت باشه,حتماً هست حتماً هست. مامان می ترسید طرف بی بی چک بره ،هنوز یه بی بی ...
5 شهريور 1392

پرهام لوس شده

بازم سلام پرهام این روزا قلدر شده . میخواد به همه دستور بده . حرفشو گوش نکنیم جنگ جهانی میشه .. گوش بکنیم هم زور میگه .... خدا نکنه صبح چشمشو باز کنه و بچیزی گیر بده. مثلا یه روز صبح پا شده میگه : اون زیر چیه ؟ میگم چی؟ میره پایه فلزی مبل میگیره میگه اینو میگم اینو. فهمیدم تو فاز گیره .... گفتم پایه مبله دیگه ... ندیده بودی؟ پرهام: کی اینو چسبونده ؟ چرا چسبونده ؟بکنش.... باید بکنیش .گریه ای خدا ااااااا منو بکش . فهمیدم گرسنه شه . صبحانه میارم و ..... روز دیگه: پرهام بیا جیش کن بریم خامه بخریم . نون بخریم و شیر کاکائو و.... بیاییم صبحانه بخوریم پرهام: نمیکنم نمیام . صبحانه هم اصن نمیخوام . من : وا باز چته؟ از دنده چپ بلن...
4 شهريور 1392

پیام سوگواری

عمه اکرم عزیزم خیلی دوستت داشتم  و دارم اینو خودتم خوب میدونی . رفتن و پر کشیدن تو را  هنوز باور نکردم و نمیکنم هنوز نگاهت و حرف زدن هات مظلومیتی که تو چشمات بود . هنوز با تمام وجودم احساس میکنم . بزرگ خانواده پدری ام ( عمه مهربانم )  در تاریخ ٦/٥/٩٢ به سوی خدا رفت .و در بهشت خانه کرد. عمه خوبم در این شبهای عزیز فوت کرد . وحتی عکسش هم با بقیه عکس ها فرق داشت . بین گلها بود . همون شب بعد از خاکسپاری اومد تو خوابم و با همان لحن آرام و مظلوم گفتی : سلام خانوم بیدار شو خیلی سر حال و خوشحال بود . یه نوازش محکمی مثل همیشه بر سر پرهام کشید و قربون صدقه اش رفت . به من گفت بیا جامو بهت نشون بدم . یک دری را باز کرد به ...
13 مرداد 1392

درباره پرهام

سلام پرهام من روز به روز شیطون تر از دیروز میشه ولی یک اخلاق خیلی خوبی که داره اینه که وقتی مهمانی میرویم خیلی ساکت و مظلوم و نرمال میشه . مثلا به چیزی دست نمیزنه، چیزی بخواد بخوره از من اجازه میگیره و کار خوب دیگه اش اینه که چون یک ماهیه از پوشک گرفتمش دستشویی شو میگه . خراب کاری نکرده . یعنی از وقتی جدی برخورد کردم پرهام هم همکاری کرده . خیلی ماهه هزار ماشالله . بعد از تولدش دیگه به صورت جدی تصمیم گرفتم هواشو داشته باشمو مراقب دستشویی داشتنش باشم .جدای از اصرار های بعضی ها  که برای از پوشک گرفتن پرهام از شش ماه قبل به من فشار می آوردن. به توصیه دوستان و فامیل و تجربه هاشون هدیه های کوچک میگرفتم...
4 مرداد 1392