یک ویروس خطرناک و روزگارانی سخت و طاقت فرسا
سلام
بعد از اینکه مادر بزرگ- بابا علی به رحمت خدا رفت و بعد مراسم خاکسپاری که تشریف برده بودیم و آتیش سوزاندیم در مراسم ختم ننه جون ( که همیشه ازش میترسیدم) چشممان به خیار افتاد و چون من عشق خیار بودم . نشسته خوردم. چون مامانم هم نمیدوست شستن یا نه ...
خلاصه ٣ روز بعد یهو ویروسه بد جنس اثر کرد . مامانم خیلی ترسید اول با استفراغ شروع شد سریع رفتیم دکتر ریاضی . دارو های مورد نیاز مثل ا آر اس و زینک را گرفتیم ولی چون دازوی ضد تهوع ٨ ساعت یکبار بود مامانم داشت از ترس به لرزه می افتاد از دکتر کلانتری هم وقت گرفتن و با بابا علی رفتیم ....
چشمتون روز بد نبینه اولین آمپول ضد تهوع عمرمون را زدیم و تا فردا شب بیهوش خوابیده بودیم ...
فقط از همان شب ملکه های عذابم بابا علی و مامان پریسا میآمدند هر دقیقه بما اٌ آراس میدادند. البته بخاطر گریه ها و داد های من که هر کسی میشنید خیال میکردن مامان داره منو شکتجه میکنه.
حتی بخاطر دارو های جور واجور هم اینقدر خود زنی نمیکنم ...
القصه مامان صبح ها بمن کم محلول میداد ولی بابا یهو یه لگن خالی میکرد تو حلقم. مثل آب دریاست اه اه .
یهو آب بدنم کم شد و ٣ ساعت خوابیدم مامان داشت سکته میزد ولی مامان مریم میگفت بذار بخوابه خسته است. تازه ادرارم معذرت میخوام قرمز شد که کلی چایی و اب خوردم وعصر روز شنبه مامان تصمیم گرفت بهم رحم نکنه و بهم ا آر اس بده و مامان مریم منو گرفت فرار کرد تو اتاق و مامان پری انقدر در زد تا بابا محسن عصبانی شد و جفتمونو بدون کاپشن از خونه انداخت بیرون ....
بعد که بابایی اومد فهمیدم مامانم خیلی مهربون بود و بابا دیگه هیچ رحمی نکرد ولی من بازم دارم با اٌ آر اس میجنگم .
مامانم به بابا میگه اگر همون روز اول که بیحال بودم بهش سرم میزدی تا الان انقدر جنگ اعصاب نداشتیم.