پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

گل پسر مامان

خاطرات سال اخیر پرهام

1392/1/3 13:42
نویسنده : مامان پریسا
3,240 بازدید
اشتراک گذاری

سه ماه گذشت

امروز سه ماهه شدم . مامان پری یه تغییر کوچولو در وبلاگم داد ،یادش رفته بود از طرف من خاطره بنویسه که کجاها رفتم و چکارا کردم . عیب نداره الانم دیر نشده تازه سه ماهمه ،١٥٠ سال دیگه مونده ،وقتی رفتم مدرسه خودم باید بقیه شو بنویسم . حالا یه خلاصه کوچولو از سه ماهی که گذشت با اجازه مامانم میگم :

مامانم اوایل زیاد بچه داری بلد نبود خب تقصیری هم نداره ،ولی ماشالله روز به روز داره بهتر میشه .

مامانم خدا وکیلی صبر ایوب داره شب تا صبح ٢ ساعت یه بار شیر میخورم  ،صبح هم سحر خیزم  ولی مامانی انقدر خوابش می اومد گریش گرفته بود ، دلم براش سوخت یه ربع خوابیدم و اون کلی از من تشکر کرد . بابایی هم ماه اول کار خونه هم انجام میداد که کم کم علاوه بر نگهداری از من بر عهده مامانم شد. طفلکی تحت فشاره ولی همش به من لبخند میزنه .

niniweblog.com

گردش ها و مهمانی هایی که رفتم :

فروشگاه شهروند ،فروشگاه هایپر استار ،بازار سنتی  خیابان بهار،مترو سواری ، پارک ، خونه عزیز و آقاجون ، خونه عمو امیر و زنمو  و خونه عمو امیر و خاله الهه و باران جون

پرهام و باران جون اجازه میدی سرمو بزارم رو شونت ؟

خونه مامانی و بابایی هم که قربونش برم همیشه .

 

٢٦ شهریور ١٣٩٠

امروز مامان زنگ زد به دکتر ،نمی دونم چی شد که مامان انقدر خوشحال شد . وقتی رفتیم فهمیدم رفتیم یه دکتر دیگه ،(همون دکتر مهربونه )

خلاصه قد و وزنم را گرفت و مامان خوشحال تر شد . تازه دکتر به مامان گفت هر وقت موهامو کشیدم یعنی با من بد رفتاری شده یا اذیتم نکنید . خوبه دکتر فهمید . مامان خیال میکرد دارم خستگی در میکنم . از اون به بعد هر وقت دستم طرف موهام میره مامان کلی قربون صدقم میره و منو نازی میکنه .                  

تازه شب هم به مامان یه حال اساسی دادم و شب تا صبح خوابیدم .شِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے

٢٩ شهریور ١٣٩٠

امروز با مامان و مامانی رفتیم خرید گویا مامان میخواست برای خودش خرید کنه ، همش دعا میکرد من اذیت نشم ، فکر کنم خودشون خون جیگر شدن تا من . از دیوار صدا در میآمد از من در نمی آمد . خلاصه در خیابان ها ونماز خانه های فرشگاه ها می خوابیدم . پوشکم را عوض می کردند تا من غر  نزنم  . کلا من پسر خوبیم ،به موقع بیدار میشم می خوابم. می خندم خلاصه مامان خریدشو کرد و آمدیم خونه.

٣١ شهریور  ١٣٩٠

مامان منو راحت بی دردسر برد حموم .و کلی عکس انداختم خسته شدم .بیهوش خوابیدم فکر کنم مامان داره تو وبلاگم میذاره .مامان میگه کارات منو یاده این خرگوشه می اندازه!!!!

                 

١ مهر و٢مهر ١٣٩٠

اول مهر من خیلی وروجک شده بودم . از صبح یه ریز با مامان و بابا بازی کردم. عصر رفتیم کادو خریدیم با بابایی (بابا منو نشوند پشت فرمون ،یه دستی رانندگی کرد،مامانم چشم از من بر نمیداشت ،دلش شور میزد ،بد جور -خیلی کیف داد )رفتیم  تولد عمه افخم خونه عمه اکرم و هی بغل به بغل شدیم .از اونجا رفتیم رستوران .یه دختره چشم از من بر نمیداشت آخرش مامان اجازه داد بغلم کنند . از اونجا میخواستیم بریم پارک لاله نشد . بعد اومدیم خونه . مامان ١کیلو اسفند دود کرد و صدقه گذاشت کنار ،ولی فکر کنم صدقه یا کم بود یا پول خورد قبول نبود . که فردا صبح..........چشم نگو آرپیجی بگو  یه بنده خدا اثر کرد وووو

مامانی داشت به من قطره میداد که پرید تو گلوم قرمز و آبی و کبود شدم انقدر زدن پشتم که کمرم شکست . آخر سر تا خوب شوم ،مامان موهاشو میکند . مامان مریم یا ابوالفضل میگفت و با کمک  بابا محسن هی زدن تو کمرم . وقتی خوب شدم یه ذره شیر خوردم خوابیدم (حالا مامان مریم ومامانی دیگه جون تو تنشون نمونده بود) بعد حموم رفتم .  

 روز ١١ مهر ٩٠

امروز خیلی بیحال بودم مامانم همش خدا خدا میکرد عصری دکتر مهربونه باشه من میگم دکتر فس فسو  چون انقدر طول کشید خوابم برد . وقتی بیدار شدم رو ترازو بودم . دستمو  از بالا سرم گرفت مامان تا دکتر   گلومو نگاه کنه منم تا توان داشتم سفت دهنمو بستم ولی بالاخره کرد تو حلقم اق زدم . شربت زهره ماری داد. بهتر شدم .

مامان داره منو میشوره  سفت گرفتم نیفتم

١٧ مهر ١٣٩٠

ای روزگار امروز نمیدونم چه خبر شده بود که مامان از صبح خوشحال و خندان بود و هی منو میذاشت پیش مامان مریم و فر میکرد میرفت تو کوچه ولی دست خالی می امد خونه. آخر سر عصری بعد از یه خواب توپ  و مشتی کردیم و یه شیر تپل خوردیم    راهیه خونه مامان مریم شدیم و مامان مریم بیچاره دوباره منو نگه داشت تا مامانم بیاد . ایندفعه  مامان با یه جعبه کیک و یه کلاه اومد . و تا خواست منو بلند کنه فهمید انقدر دیر کرده تا دوباره خوابم میاد . صبر کرد شیر خوردم ١ ربع خوابیدم و دوباره عسک (مامان میگه :عکس)  پشت عسک .بعد مامان هی میگفت روزت مبارک . روزت مبارک 

عسکمو میتونید در قسمتهای دیگه ببینید . راستی یه چیزی میگم مامان نفهمه گفتم: مامان مریم به مامان التماس میکرد فردا نیاد بالا چون میخواست کار کنه . ولی مامان گفت فقط تا ساعت ١٢ ظهر بهش وقت میده . حالا چرا ؟نمی دونم ؟. من که پسر خوبیم یعنی از  دست منه؟/سوال

دیروز رفتم حموم حالم خوب بود بعدش رفتیم یه جایی که اونجا پر از نینی بود و بعد رفتم یه اتاق که تا اون آقاهه رو دیدم شناختمش . به من یه سوزن زد که هیچ وقت یادم نمیره انقدر درد داشت .

niniweblog.com

سلام چند کلمه صحبت کنم . امروز 17 ابان 1390 هستش . من طبق محاسبات 4 ماه و 22 روزمه .

هفته دیگه من 5 ماهه میشم . مامانم ناراحته از اینکه من شبا 60 بار برای شیر بیدار میشم . خب چکار کنم جهش رشدمه .

بابایی برای هفته بعد یعنی تولد 5 ماهگیم بلیط مسافرت خریده به کیش. میگن دریای بزرگ داره . دلفین داره . حالا من اصلا نمی دونم اینا چین ؟ فقط مامان میگه من از پرواز میترسم .

niniweblog.comniniweblog.com

پس کی میریم کیش ؟بابا کی میرسیم  دریا؟

 

پرهام  کلافه در کشتی                                    پرهام در شهر باستانی حریره       

ای وای کفرم دراومد شیر میخوام پختم از گرما

در حال دیدن ماهی های زیر دریا

اوف چه آفتابیه تو چشمم

niniweblog.com

 

یه توضیحی هم در مورد عکسام بدم :اون عکسه که بافتنی سبز تنمه . اونجا دارم از گرما خفه میشم 4 ماه و 15 روزمه

اون شلوار مخمل کبلیتی هم جزو آرزو های مامانمه دوست داره من همش این مدلی بپوشم . کفشام متاسفانه هنوز برام گشاده . ولی تو عکس نیست .

دیلوز  عید قربون بوده اینطور میگن . ما هم پامونو زمین نذاشتیم  همش مهمونی پشت مهمونی  کادو هم گرفتیم . خونه عمه افخم بودیم . بعد رفتیم یه جای تاریک از پله ها رفتیم بالا . مامان در خونه رو باز کرد یه نفر نشسته بود . بابا یی گفت اینجا خونه مادر بزرگمه . از اونجا کادو گرفتیم .

بعد رفتیم خونه مامان مریم و بعد خونه خودمون . تموم شد .

یادم رفت بعضی از خاطرات ریزمو بگم : هفته پیش خونه دایی علی بودم کلی فضولی کردم خیلی خوش گذشت .

رفته بودم هایپر استار یهو یه اقای قد بلند و خوشتیپ  منو از بابا محسن گرفت بغل کرد کلی عکس ازم گرفت  و همش ماشاله میگفت .

سلام  خوبید نی نی ها

میخوام براتون از مسافرتم تعریف کنم . میخوام از اونجایی بگم که سوار هواپیما شدم . چشمتون روز بد نبینه کار خرابی کردم بد جور تمام لباسم کثیف شد .  فکر کردم الان مامان منو مثل همیشه تمیز میکنه ولی منو برد تو یه جای تنگ  و سفت و از همه بدتر گرم . توالت هواپیما داشتم می مردم . خیلی گریه کردم تا بالاخره تمیز شدم . به محض اینکه نشستم خوابم برد . مامان میگه همچین خوابت برد که من خیال کردم دیگه نفس نمی کشی . وقتی هوا پیما بلند شد از خواب بیدار شدم  ورجه وورجه کردم و دوباره موقع فرود خوابیدم و رفتیم هتل بیدار شدم . چه حالی میده  ها؟

کلا پسر خوبیم چون اصلا نترسیدم گوش درد هم نگرفتم. بابا میگه خیلی باحالی

اونجا هم رفتم سر جمع خیلی خوش گذشت ولی هوا خیلی گرم بود  و اون موقع که کالسکه ام چپ کردو در ٧ سانی زمین که شانس آوردم ماسه بود بابا منو بالا کشید و صورتم ماسه ای شد . و بدو بدو رفتیم هتل . خیس عرق شده بودیم و وقتی رسیدیم فوری رفتم حموم کلا ٢ روز در پاتاژ گذشت و بقیه در جاهای مختلف مثل پارک دلفین ها و باغ پرنده ها که من به غیر از ٢ تا خروس و ١٠ تا طاووس و لک لک و مرغ ماهی خوار  و طوطی چیزی ندیدم یعنی نایاب نبودند . آخه کلاغ نایابه

 فقط ٢ تا تمساح خوابالو تو آب داشتن چرت میزدن .

١٥ آذر  روز دهم عاشورا

خیلی شلوغ بود خیلی  مامان لباس  و روسری سرم کرده و مردم و بابام هم یه ریز ازم عکس گرفتن که دیگه خسته شده بودم .  مامان هم یه لیوان خالی داده دستم میگه شربته بخور انقدر تشنم بود .رفتم تو پارک شیر خوردم . ولی مامان اینا دیگه هیچی به من نمی دن سیر شم آخه شیر خالی سیر میکنه ؟

 ٢٠ بهمن 90

امروز با مامان پریسا و بابا علی رفتیم خیابون برای من جی جی عید بخرن اونجا خیلی شلوغ بود و گرم خیلی هم نی نی داشت دیگه داشتم حسابی کلافه میشدم که مامان بالاخره برم خرید کرد

یک سوئی شرت                                   کلاه حموم

 یک تیشرت خوشگل                       و لباس خونه ای نو و خوشگل

یک شلوار لی                    کفش هم که دارم مامان برام پیش پیش خریده

جوراب                              فقط یک کلاه شیک سبز و سرمه ای مونده

 ٢٢ بهمن 90

خب خرید کردن همان و سرما خوردن و دوا خوردن بد من همان خیلی مریض شدم تب داشتم سرفه و گلو درد  استفراغ  خلاصه حال افتضاحی بود . از مماغم در اومد.

یه گونی شربت از دکتر گرفتیم حالا اینا دستو پام میگیرن میریزن تو حلقم  ظالم ها

 

تاب تاب عباسی خدا منو نندازی

تاب تاب عباسی خدا منو نندازی

 

تاب تاب عباسی خدا منو نندازی

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

 ماشین بازی

حمام

 فروردین ١٣٩١

اوخ اوخ اوخ چقدر عقبیم از ماجرا .

سلام

کله صبح ساعت ٨  روز سه شنبه مارا از خواب بلند کردند . دست وروی ماهمو شستند . پوشکمو عوض کردن ترسیدم گفتم  نکنه باید آمپول بزنم . نکنه باید برم دکتر ؟

آخه من که چیزیم نیست . آخ آخ آخ بابایی هم که سر کار نرفته تیپ زده آمادست تا با هم بریم بیرون .

دارن کله صبح منو آماده میکنند برای چی ؟ مامان هم که داره حاضر میشه ماتیک میزنه . اووووف پس خدا رو شکر میخوایم بریم ددر .

اوا حالا چه وقت عکس انداختنه . وا چرا یه جا نشستین دارید با خودتون حرف میزنید .بزار ببینم تلویزیون چی میگه ؟شما بغل ماهی نشستید.

آهان حالا فهمیدم چی شده بزن اون کف قشنگه رو !!!! الکی گفتم نفهمیدم چی شد .

رفتیم خونه مامان مریم . اوف چقدر ماچ مالی شدیم فکر کنم امروز روز جهانی عکاسی باشه . چقدر عکس میاندازید .

٨ فروردین امروز هم که باران خانم خانما ١ سالش شده بزار زنگ بزنیم تولدشو تبلیک بگیم .

اوا نیست که ؟

٩ فروردین امروز  هم مامان کارای عجیب غریب میکنه فکر کنم می خوایم بریم مهمونی.

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

سلام دوباره  ٢ ماه از آخرین یادداشتم میگذره. ای بابااااااا اون ٩ فروردین که در بالا نوشتم عروسی بود . خیلی خوش گذشت ولی شلوخ پلوخ بود بغل همه رفتم . جالب اینجاست مامبو اعصابش بهم ریخته بود من بغل همه میرم میخواست وسط تخم مرغ بشکونه .

یادم نیست ولی یه بار رفتیم مهمونی تا دیر وقت اونجا بودیم ما و عمو و زنمو و... کفرم دراومد ولی مامان انگار با چسب به زمین وصل شده بود . نه با گاز نه با گریه نه با خرابکاری هیچی .

آخه داشت واسه پسمل عمو وبلاگ می ساخت .

١٦ اردیبهشت ٩١ رفتیم مشهد یه جایی بود که تو عمرم ندیده بودم از خیابون هم شلوغ تر ولی همه جا فرش بود من همینطور ٤ دست و پا اینور و اونور میرفتم تا آخر خوابم برد . عکسم هم هست .امام رضا اسم اونجا بود. ولی از گرسنگی مردم- نتیجه ٢٠٠ گرم هم لاغر تر شدم .

بگذریم تو هواپیما یه گازی از می می  گرفتم که مامان تا خود مشهد گریه کرد . آخه برام غذا نیاورده بود .

ولی وقتی رسیدیم نمیدونم مامان مریم عین فرشته نجات از در یه خونه اومد بیرون انگار خواب میدیدم . بعدش یه اشکنه خوردم حال اومدم .

از اون موقع که عین مردم سومالی گرسنگی کشیدم با ولع غذامو میخورم . بگو آفرین.

بعد که اومدیم تهران روز ٢ خرداد رفتیم دکتر، دکتر گفت تپل نشدی  . و چند روز بعد  ٥ خرداد با بابایی رفتیم یه جایی کیسه کردن به شومب ما وهی بهم آب دادن گفتن جیش کن جیش . شکمم حوض شد.

بعد رفتیم درمانگاه دوباره قد و وزن اشتباهی کردن کلی زار زدم. بالاخره جیش کردم .

روز ٣٠ اردیبهشت

پسمل عمو بدنیا اومد اسمش رادمهر شد ولی خیلی کوچولو هستش تا بخواد بزرگ بشه من زن گرفتم

روز ٥ خرداد ١٣٩١

امروز دوباره رفتیم رادمهرو ببینیم ولی باز هم همون قدی بود . داشتیم میرفتیم لبه میز گرفته بودم که یهو پام پیچ خورد ولپم با لبه میز برخورد کرد افتادم خیلی دردم اومد از گریه مردم . مامان داشت سکته میکرد

همش تو سرم دنبال یه چیزی میگشتن ولی لپم خیلی درد گرفت یه کبود بزرگ شد .

بابا محسن برام جو جو آورده بود گردنشو گرفتم نیفته  عکسشو بعدا میذارم.

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 سلام روز ها گذشت و من ١ ساله شدم . مامان و بابا برام تولد حسابی گرفتن . ولی من از فردای تولد

مریض شدم تا به ١٠ مرداد بالاخره خوب شدم . عکس هامو گذاشتم ببینید .

رادمهرم مریض شده بود رفته بود بیمارستان منم رفتم عیادتش مریض  شدم . تازه خوبه نرفتم بالا ببینمش . یه مریض شدم که بلا به دور خیلی بد بود

 بیماری روزئولا در نوزادان و کودکان 

شنبه ساعت 4 بعدظهر بود میخواستم پرهام بخوابونم ولی تا ساعت 6 نخوابید دیدم خیلی کلافه ست . میخواد بغلم باشه .هیچکسو نمیخواست . دیدم پیشونیش آتیشه .آخه مگه میشه چرا یهو تب کردی ؟

سریع بردمش بالا به مامان گفتم ، زنگ زدیم دکتر . دکتر بود . ماشینو آتیش کردیم گوله دکتر ریاضی .

خدایی دکتر ریاضی اولین نفری بود که حدس این بیماری را زد. و برای پرهام شیاف استامینوفن برای تب بالا ی 38 داد .گفت نترسیا بیمارستان نبریا !!! با پاشوره مداوم و استامینوفن خوب میشه سه روز دیگه دونه میزنه بیرون تبش قطع میشه

سه شنبه شد پرهام هنوز کمی تب داشت دمای بدنش رسید به 37 .دیگه نا راه رفتن هم نداشت بچم . وقتی تبش پایین بود دوقلوپ اب میخورد . دوباره به دکتر ریاضی زنگ زدم گفت : خب نگران نشو تبش تا فردا قطع میشه دونه ها میزنه بیرون . خداحافظی کردم .

تو دلم گفتم برو بابا دگه طاقت ندارم بچم پوست و استخون شد این عین خیالش نیست . رفتم دکتر کلانتری ولی اون هم هیچی نگفت و هیچ دارویی ننوشت . حتی اسمی از روزوئلا هم نیاورد .

چهار شنبه ساعت 2 بعد از ظهر بود که دونه ها زد بیرون . پشت گردن- پیشانی- کشاله ران - کمر و شکم . شبیه عرق سوز بود . باورم نشد . خیلی خوابش میآمد . چون تب نداشت خوابید تا 4 . ساعت 5 با بابا رفتیم دکتر ریاضی .بدون وقت و ویزیت معاینه کرد . خب برای چی اومدی ؟ همه چی تموم شد دونه ها زد بیرون .

فقط به دکتر ریاضی بگو ایول .

چه لوس . بچم داشت میمرد بتو بگم ایول . به خاطر تشخیصت !! ولی خدایی ایول.

لازم به ذکر : شبها تب به 40 هم رسید که با پاشوره هم پایین نمی آمد . یعنی پرهام نمی ذاشت آب بهش بخوره . فقط شیاف استامینوفن تبش را برای مدت 4 ساعت پایین می آورد.

 

تب ناگهانی و شدید است که این تب گاهی تا 41 درجه هم می‏رسد. گاهی بی‏اشتهایی خفیف و تهوع و استفراغ نیز در بعضی کودکان دیده می‏شود. بزرگ شدن گره‏های لنفی به خصوص در پشت گوش و گردن نیز در برخی موارد دیده می‏شود. 

 تب بالا 5/39 درجه

سلام

امشب تولد مامان پریسا هستش .یکشنبه 22 مرداد. مامانم 28 ساله شد کلی براش بابا کرم رقصیدم .

خارجی هم بلدم ولی چون مامانی مریم رو قابلمه برام میزد و میرقصیدم و به مامانم بادکنک صورتی که

بابا علی بادش کرده بود کادو دادم. کلی ذوق کرد .

شمع هم من فوت کردم با اجازه اش . آخه مامان میگه پارسال یه ریزه بودم مثل فندوق .حالا بزرگ شدم.

 تولد مامان پری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داشتم میگفتم فردای تولدم ویروس همه گیر اسهال و استفراغ را به همه دادیم تا بفهمند چی کشیدیم

١٠ روز بعد یه ویروس بدتر از اون اومد که دل پیچه را هم به اسهال اضافه کنید . به مدت بیست روز .

تازه ١٣ روز بود که خوب شده بودم که ویروس سرما خوردگی جدید که با تب زیاد شروع شد را هم گرفتیم . وزنم  همچنان نه کیلو نیم هستش .

خب بریم سراغ عکس ها

پرهام و رادمهرکمک به مامان

پرهام و پسمل عمو رادمهر             

من در حال جارو کشیدن هستم دارم کمک میکنم.

 

آندیا خانمپاشوره مدرن

ایشون هم آندیا خانم (دخمل عمو احسان و خاله ندا) دوستمه 4 ماهشه

و اینم تصویر آخر از پاشوره کردن من توسط بابا محسن(پاشوره شیک) تب 39 درجه

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الهه
12 مهر 90 19:37
پرهام جونم زود خوب بشی خاله دوست داره
غزال
13 مهر 90 21:11
چه عكس با نمكي، معلومه پرهامي وحشت كرده دودستي چسبيده به مامانش خدا حفظش كنه بوسسسس
الهه
4 آذر 90 19:03
خاله جونی همیشه به مسافرت وگردش انشالا دفعه بعد با هم بریم


ایشالله خاله با شما بیشتر خوش میگذره