پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

گل پسر مامان

کی میایی عسلم

1392/6/5 21:41
نویسنده : مامان پریسا
1,868 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر مامان ،عسل مامان ، عشق مامانniniweblog.com

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

  پنجشنبه دکتر جون گفت : پسمل گلت هفته دیگه تو بغلته اصلا باورم نمیشهتعجببچه خودمو، بچه گلمو بالاخره بغلم میگیرمniniweblog.com

ایشالله همه مامان های منتظر بچه هاشونو صحیح و سالم بغلشون بگیرن .niniweblog.com

 niniweblog.com

 جمعه  خونه رو تمیز کردم  از صبح ،niniweblog.com

 niniweblog.comniniweblog.com

 عصر هم خیلی ددر رفتم ، حسابی خسته ات کردم مامانی ، ببخشید . ولی عوضش فردا هیچ کاری ندارم . حتی پیاده روی هم نمیرم . تا استراحت کنی .niniweblog.com شب که خواستم بخوابم از بس گوله شدی و وول خوردی خیلی نگرانت شدم . انگار تو هم از بس خورده بودی دیگه جا نداشتی .کلافه بودی. برات لالایی خوندم  آروم شدی  و باهات حرف زدم که یه وقت فردا بدنیا نیایی . چون بابایی قزوین بود .

                      niniweblog.com

 عصر جمعه رفتیم خونه عمو امیر ، با یه دسته گل نا قابل،niniweblog.com

البته قبل از رفتنم حسابی از غصه اینکه اون بچه شو از دست داد دوباره گریه کردمniniweblog.com

 بعد از اونجا رفتیم رستوران نشاط ، که نیما شبها تو نروژخوابشو می بینه ، یه کباب ترکی مشتی بزرگ نوش جان کردیم .

و از اونجا رفتیم خونه دایی (علی)و غزال جون و اونجا هم یه بستنی نوش جان کردیم .

امروز شنبه 21 خرداد ،همان طور که قول دادم هیچ کاری نکردم ،ولی با اجازت الان ساعت 4 ب.ظ باید پاشم برای بابایی غذا بپزونم niniweblog.com

 یکشنبه :امروز  رفتم پیاده روی خیلی پیشرفت داشتم ١٤ تا ١٥ دور زدم و دلم درد نگرفت . عصری هم مهمان داریم .

 دوشنبه : ٢٣ خرداد

امروز من و مامان مریم با پرهام جون(شما) رفته بودیم برای بابایی و بابا محسن کادو بخریم و هم پیاده روی کرده باشم . ٢تا تی شرت خوشگل برای بابایی و بابا محسن خریدیم و اومدیم ،یا امروز یا فردا بهشون میدیم .باشه مامانی ؟ 

سه شنبه : امروز از صبح مشغول جابجایی لباسها بودیم . عصری وقت دکتر داشتم .دلم شور میزد . همش میگفتم نکنه دکتره یه ایرادی از خودش در بیاره و منو سزارین کنن . ولی چه ایرادی ؟ مثلا ته تهش بگه وضعیت بچه ناجوره یا هیچ پیشرفتی نداشتی ؟

خلاصه شام و گذاشتیم و حمام کردیم و رفتیم دکتر .

چشمت روز بد نبینه وقتی معاینه کرد گفت : همون یه ذره پیشرفتی کردی عقب رفته اوهخلاصه یه خورده جفنگیات گفت که :

ته ته تهش باید ١ تیر بچه بغلت باشه وگرنه خطرناکه  شاید بعدا دردت شروع بشه اما پیشرفت زایمانی نداشته باشی یعنی هم درد داشته باشی و هم ببرنت سزارین .کدومش ؟

بعد ایشون خاطر نشان کردند که دستمزد شان برای طبیعی ٥/١ میلیون است .  ما هم گفتیم :بذارید مشورت کنیم . نیم ساعت دیگه خبر میدیم .

رفتیم بیرون من شوکه شدم تو فکرم یکی بهم می گفت الکی میگه دروغ میگه تو میتونی اینا می خوان بچه رو سر ٣٩ هفته بکشن بیرون .

یکی دیگه میگفت اگر لگنت کوچک باشه بچت نتونه  بیرون بیاد  یا اصلا تا اون موقع حرف دکترت درست بشه مسئولیتش با خودته بچه صحیح سالمت به علت نرسیدن اکسیژن میره تو دستگاه .

خیلی گریه کردماسترس و دکتر بهم گفت : لوس- سمیرا بهم گفت :خنگول  

علی و بابا هم یکی یه فحش نثارم کردند که نفهمیدم چی گفتند .

وقتی رفتیم داخل و گفتیم سزارین ،دکتر از دهانمون در نیومده بود زنگ زد اتاق عمل گفت : پنجشنبه صبح الطلوع یه زائو ترسو داریم .(همین طوری)

بعد همچین خوش اخلاق شدنیشخند که مثل اون روی سکه . دوباره خواهش می کنم وظیفمونه ،از اول مریض خودمون بوده . قابل نداره ،هر چی وسعته .

اصلا  انگار این طبیعی زاییدن تو ایران شده آرزویی محال ، یک فیض الهی که خدا نصیب بنده های خاص خودش میکنه .و ما ازش محرومیم . هیچ کس حتی دکتر هم نمی تونه باور کنه که چقدر برای طبیعی زاییدن تحقیق کرده بودم و چقدر امادگی داشتم. ٩ماه به طبیعی فکر کردم و حالا باید یک شبه سزارینو تو مغزم جا بدم . این گریه نداره ؟

همه میگن که مردم سزارین آرزوشونه 

چه آرزویی همه دارن سزارین میشن . 

کسی طبیعی نزاییده که .

دیشب خواب کوفتم شد ،وقتی می خوابیدم خواب میدیدم بیهوشم از خواب میپریدم . موندم با خواب فردا چه کنم

چهارشنبه ٢٥ خرداد

امروز ساعت ٥/٩ بلند شدم با اینکه تازه صبح می خواستم بخوابم ،انگار کوه کندم باید میرفتم دارو های بعد از عمل را می خریدم و کارهای اصلی خودم بمونه . الان میگیرم تخت می خوابم چون از این به بعد خواب بر من حروم میشه .

١٤ ساعت دیگه به امید خدا روی ماهتو میبینم مامانی 

سالم و خوشگل باشیا ؟

پایانبای بای 

 

  

 

 

 

 

 

سلام  می خوام روز سزارینو از اول تعریف کنم .

ساعت ٦:٣٠ دقیقه صبح  رفتیم بیمارستان با مامان وبابا ،ولی درب بیمارستان چون بسته بود از قسمت اورژانس وارد شدیم . البته قبلش دم درب خونه و بیمارستان  عکس یادگاری گرفتیم . و مارا به طبقه اول قسمت زایمان راهنمایی کردند ولی وقتی چشمم به اتاق عمل افتاد دست و پام بد جوری لرزید ولی الکی تیریپ ادم های شجاع برداشتیمو رفتیم داخل و با علی و مامان و بابا خدا حافظی کردم .

بعد از اینکه در آن قسمت پذیرش شدیم لباسهای اتاق عمل را پوشیدم و صدای ضربان قلب  را برای آخرین بار از تو شکمم شنیدم . صدا کردند پریسا ملی  مریض دکتر صداقت به اتاق عمل . دیگه فهمیدم  همه چی شوخی شوخی داره جدی میشه . شاید من خیال میکردم همه چی بازی و رو یاست . و هیچی شوخی نیست .

ما را از این تخت به آن تخت کردند که ١٥٠ بار رگ پا دستم انگشتم می گرفت .

وقتی به اتاق سزارین رسیدم فقط می خواستم چشمامو ببندم و باز کنم ببینم نه اتاق عمل نیستم ولی متاسفانه بودم . وحشتی که از اتاق عمل داشتم وصف نشدنی بود .

خانم دکتر اومد با لبی خندان و خوشحال . و گفت لابد دیشب نخوابیدی . گفتم اتفاقا خوب خوابیدم و بعد گفتم: میشه بخیه اش جذبی باشه ؟ گفت : اره برات جذبی می زنم . و شکمم را بتادینی کرد و یک پیر مرد اومد پارچه ای را جلوی صورتم بست و یک ماسکی را آورد گفت نفس عمیق بکش . وسط نفس عمیق بودم که چشمام بسته شد و باز شد ولی دیگه نمی دونستم کجام . یه زنه بغل دستیم خیلی اه و ناله کرد آی درد دارم . یهو درد سراغ منم اومد . یعنی عمل تمام شده بود یا اصلا هنوز شروع نشده . پس چرا درد دارم انقدر زیاد . تختم تکون خورد و از سالنی که ازش اومده بودم  تو خارج شدم . شبهی از علی یا مامانو دیدم . که بعدا مامان برام تعریف کرد که هی میگفتی : بچم کو ؟ بچم سالمه ؟ کمک کمک درد دارم .

اصلا نفهمیدم که کی لباس صورتی بیمارستان تنم کردند . و یه بار حس کردم علی میگه بچه سالمه  سالمه مرسی . انقدر خوشگله لباش سرخه سرخه .

یه بار شنیدم می گفت : سه کیلو و دویسته ، قدشم پنجاه سانته .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

حميده
28 خرداد 90 13:05
واي خدا تبريك ميگم پرهامه خالرو ببوس تا خودم بيام بخورمششششششششششش