آنچه گذشت
سلام
صدای دوستان و آشنایان در آمد من وبلاگ را آپ نکردم. و حالا می خوام بنویسم چی شد . خیلی
حرف ها برای نوشتن داشتم ولی همشون قدیمی شدن و از یادم رفتن .
فقط این را بگویم دایی پرهام یعنی داداش بنده تقریبا 50 روز دیگه برای همیشه داره میره کانادا درس بخونه و زندگی کنه. برای همین حال و حوصله نداشتم .
وقتی پاسپورتشون را دیدم نشستم یه پرس گریه کردم. وقتی میبینم وسایل خونشون را می فروشند . داره باورم میشه که دارن جدی جدی میرن دیگه اشکم خشک شده . خدا روز رفتن به فرودگاه را دیرتر برسونه.
پرهام من تو دنیا فقط یه دایی و یه عمو داره . که اونم داره میره، نه خاله و نه عمه داره .خواهر برادر کوچکتر هم بدردش نمی خوره. از بچه های کوچکتر از خودش وحشت داره. نمونه اش همین رادمهر طفلکی
بگذریم
چند وقت پیش که شمال بودیم و پرهام با همه ترسی که داشت بالاخره دل به دریا زد و کلی دوست پیدا کرد. خودشم ترسش ریخت . داره از سرما میلرزه میگه بازم بیریم .
نتیجه اینکه سرما خورد.
بعد روز جهانی کودک براش کیک پختم . براش اسکوتر خریدم و بردمش خانه بازی نزدیک خونمون که کلاس های خلاقیت و نقاشی و زبان و سفال داشت . سه روز در هفته اسمشو نوشتم .
دو بار رفت چون صبح ساعت هشت و نیم صبح بلندش کردم و بردمش دوباره از بچه ها سرما خوردگی گرفت و به علت کمبود خواب بی هوش می خوابید.
معلمشون بهش خورشید یاد داد بکشه پاشو گذاشت خونه تا شب شصت تا خورشید کشید.
ولی خونه بازیش تعریفی نداره . خیلی کوچیکه . دیروز عصر بردمش خانه بازی بازار سنتی ستارخان ،اون مجهز تر بود ولی از قیمتش داغ شدم .
خلاصه دیروز هم جشن تولد آرتین یکی از بچه های کلاس بود . بعدا عکسشو میذارم .
حالا بریم ادامه مطلب برای دیدن عکس ها