پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

گل پسر مامان

ماه اول تا نهم

1392/6/5 21:30
نویسنده : مامان پریسا
2,631 بازدید
اشتراک گذاری

پسر قشنگم :

گفته بودم من و بابا روز شماری می کردیم که تو بیایی تو دلم . یه روز بابائی گفت : پریسا جون، من باید یک ماه برم ماموریت (ترکیه) مواظب خودت باش  تا من برگردم ؛مامان  هم قول داد و گفت : تو هم همینطور؛ بعد بابایی دوباره گفت : ایشالله وقتی برگشتم بهم بگی یه نی نی خوشگل تو دلته! قند تو دل مامانی آب شد و از ته دل دعا کرد خدا کنه.niniweblog.com

بیست روز از رفتن بابائی گذشت ،دیگه مامان طاقتش تمام شد دلش خیلی تنگ شده بودناراحت ولی هنوز به اومدن بابائی دو هفته مانده بود . مامانی یه حالی داشت دلتنگ و مضطرب ؛ همیشه یه چیزی تو دلش می گفت : شاید این ماه نی نی تو دلت باشه,حتماً هست حتماً هست.

مامان می ترسید طرف بی بی چک بره ،هنوز یه بی بی چک (از اونا که نشون میده نی نی تو دل هست یا نه )تو کمدش داشت . هی بهش نگاه می کردم که استفاده بکنم یا نکنم تا آخر سر ساعت سه بعد از ظهر بود، بی بی چک را برداشتم و آزمایش کردم ، بهش زل زدم نباید اولین خط روشن میشد ولی شد ، فکر می کردم دچار خطا شده ولی در کمال نا باوری دیدم دومین خط هم روشن شد . چشمام رو چند بار بهم زدم ولی نه دو خط پر رنگ روشن شده بود . تعجبدست و صورتم را شستم و نگاهش کردم . با ترس و لرز بلندش کردم . مثبت مثبت . خواب نبودم یه جیغ خفه کشیدم پریدم بالا پایین . جای بابائی خیلی خالی بود . روز جمعه بیست و سوم مهر 1389 بود .niniweblog.com

خلاصه  با خودم در گیر بودم گاهی گریه خوشحالی و گاهی خنده .

niniweblog.com

می خواستم بخوابم ولی دیگه خواب از چشمام رفته بود . دویدم رفتم بالا دیدم مامان مریم خسته و کوفته خوابیده ،نمی دونستم بیدارش کنم یا نه ولی خبر به این مهمی رو اگر به کسی نمی گفتم خودم منفجر میشدم .تکونش دادم گفت :بذار بخوابم ،دوباره تکونش دادم گفتم : مامان مامان بیدار شو چشماتو باز کن من نی نی دارم ،من نی نی دارم ؛ مامان مریم تا آخرین سایز چشماش باز شد

niniweblog.com

و من همه چیز را براش توضیح دادم . اون دیگه خوابش نبرد چون باید این راز و تو دلش نگه می داشت تا آزمایش تایید کنه ، ولی برعکس انگار خودم یه باری رو از دوشم برداشته اند از خواب بی هوش شدم . یادم رفت بگم قرار بود بابایی برام بلیط ترکیه بگیره برم پیشش . اولین علائم بروز خوش قدمی تو مسافرت به خارج از کشور در دقیقه نود بود . دو روز بعد روز تولد امام رضا بود جواب آزمایش مثبت شد و این دومین نشونه بود ؛و مامان این خبر را به بابا هم داد . بابا محسن خوشحال بود و من فکر نمی کردم راز دار تر از این حرفها باشه چون به هیچ کس نگفته بود .قرار گذاشته بودم وقتی بابایی را دیدم بهش بگم که تو در دلمی ولی نشد و مجبور شدم چند روز قبلش بگم .

بابایی هم برا خودش داستانی داره :ساعت 7 صبح روزی که به بابایی زنگ زدم گفتم سلام اگر من بیام پیش تو مواظبم میشی؟اخه من نی نی دارم .

بابایی هی میگفت :نه , تو رو خدا راست میگی , بگو جون من .niniweblog.com

خلاصه صد در صد قول داد مواظبم باشه . وقتی در فرودگاه دیدمش گفت :از خوشحالی به در ودیوار کارخونه می خوردم  اصلاً حواسم به کار نبود .

niniweblog.com

ماه دوم

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تقریباً 7 یا 8 هفته ام یا شاید 6 یا 7 هفته می شد که تو عسلم در دلم بودی .ساعت 5 صبح سوار هواپیما شدم که برم یا بریم پیش بابایی . تمام استرسم این بود که چمدونمو نمی تونستم بلند کنم- آخه تو در دلم بودی – در فرودگاه استانبول (ترکیه) اولین اتفاقی که افتاد این بود که دسته چمدانم شکست از چیزی که می ترسیدم سرم اومد . وقتی بابایی را دیدم به نظرم خیلی لاغر و دلتنگ اومد. فوری چمدان را از من گرفت .به هتل که رسیدیم ، بابا علی منو گذاشت هتل و دو بسته میگو و هشت پا جلوم گذاشت گفت :بخور تا من برگردم . اونجا بود که با خانم محبوبه وزیری مهربون و با محبت آشنا شدم ، همکار بابایی بود . مثل خواهر بزرگتر همه جا من را برد ، همه جا را نشانم داد ، با این که خرید کرده بود دوباره از صبح تا غروب با من اومد خرید کردو یه چمدون بارو ناچار بودم با خودم بیارم . چون محبوبه خودش کلی بار داشت ولی مطمئن بودم اگر می دونست تو در دلمی بارهای منم می گرفت آخه خیلی خیلی با محبت و مهربون بود و هست .

خلاصه جنازه ام به هتل رسید و محبوبه هم خسته شد و به اتاق خودش رفت . شب که شوهری اومد من کمرم بد جوری درد گرفته بود از ترس داشتم می مردم . همش از خدا می خواستم یه وقت تو رو از دست ندم . بابایی  پشتم رو ماساژ داد و گفت : تو زن قوی هستی طوریت نمی شه، نترس و بااین حرف مثل اینکه قرص مسکن خورده باشم ، خوابم برد . صبح   فردا بعد صبحانه دوباره خوابیدم تا ظهر بعد از ناهار دوباره خوابیدم تا شب ؛ که اگر این استراحت ها را نمی کردم کارم زار بود .

وقتی آخرای مسافرتمان بود با بابایی رفتیم یه سرهمی نوزادی گرون خریدیم که تا آخره عمر یادمون می مونه که نگی :عجب مامان بابای خسیسی دارم تا اینجا اومدند هیچی برام نخریدند .  حالت تهوع امانم را بریده بود دلم برا مامانم (مامان مریم )پر میکشید.خیلی دلم براشون تنگ شده بود . سه چهار روز از آمدنم به تهران نگذشته بود که عمه اکرم خونشون مهمونی بود و من همش سرو پا بودم . صبحش سونو گرافی کردم دیدم دست و پات تازه جوونه زده و صدای قلبتو شنیدم منو به دنیای دیگه ای برد .

روز بعد شوفاژ خونه خراب شد و آب وسط خونه اومد . خیلی حرص خوردم چند تا تکه روزنامه پهن کردم تا آبشو بکشه که یهو خونریزی کردم . فکر کردم انقدر خونریزی دارم که تو رو از دست میدم ،خیلی گریه کردم،استراحت کردم .

دست و پای کوچولوی تو در ذهنم بود و فکر از دست دادنت داشت منو می کشت چون تا آخر عمر خودم رو نمی بخشیدم .دکتر برام یک سونوگرافی  اورژانسی نوشت که ببینه قلبت می زنه یا نه؟ با نذر و نیاز رفتیم سونوگرافی وقتی صدای ضربان تند تند قلبتو شنیدم خیالم راحت شد؛یه کم از جفت رفته بود که با استراحت درست می شد .

همان روزها بود  یعنی در روز عید غدیرخم بود که فهمیدم عمو امیر و زنمو هم     هم زمان با من و بابایی منتظر نی نی هستند .

ماه سوم

عسلم niniweblog.com

آذر ماه بود و ماه محرم و  تو دوازده هفته بود که در دلم بودی ولی هنوز تکان هایت را احساس نمی کردم چون فقط 8 سانتی متر بودی . مامان مریم به جای من رفته بود دکتر، سونوگرافی را نشانش بده که بهش گفته بود : حداکثر تا ده روز دیگر ممکنه تو در دلم باشی و مامان مریم از مطب تا خونه  گریه کرده بود .گریه متوسل به  امام رضا و امام حسین شدم ؛دو هفته کامل  مامان مریم خونه زندگیشو ول کرد اومد پایین ، تمام کار های مربوط به من را انجام می داد و دو هفته سرنوشت ساز را فقط  می خوابیدم  حتی فقط یک  دقیقه می تونستم بشینم . تاسوعا و عاشورا را دعا کردیم و مامان مریم و بابا محسن برام شمع خریدند تا شام غریبان روی تختم شمع ها را تو سینی روشن کنم  و دعا بخونم برا سلامتی تو  . همسایه ها هم  برام نذری می آوردند و دعا میکردند خدا حفظشون کنه .

          دکترم را عوض کردم چون اون از بس پیر و با تجربه بود فقط حقیقت را می گفت و حوصله  امیدواری دادن نداشت و حقیقت هم همیشه تلخ است . بله دکترم را عوض کردم و رفتم پیش یه خانم دکترمهربون ؛ همونی که آرتا و مایا را بدنیا آورده بود همان روز .دکتر مریم صداقت

 ماه چهارم

16 هفته بود که در دلم بودی ، حالت تهوع قطع شده بود ولی 3 کیلو کم کردم. دکتر جدیدت (خانم دکتر صداقت )بهم گفت :دیگه سختی هارو پشت سر گذاشتی دیگه از این به بعد وزن می گیری . تمام سونوگرافی  های قبلی را دید و گفت : یک سونو گرافی جدید مینویسم ببینم هماتم از بین رفته یا نه ؟

niniweblog.com

سی آذر بود و شب یلدا رفتم سونوگرافی ، دکتر سونوگرافی بهم گفت :هماتمی وجود نداره یا اصلا وجود نداشته من که نمی بینم ،وای یه چیزی مثل معجزه خدا همه دعاهامونو مستجاب کرده بود و خستگی از تنمون بیرون رفت ، ولی وقتی دکتر تو رو بهم نشون داد گفت :99 در صد دختره ، شوکه شده بودم نمی دونم چرا همش خیال میکردم پسری . البته اصلا ً ناراحت نشده بودم این فقط یه حس بود . خیلی هم خوشحال شدم هر چه بودی فقط سالم باشی .

نی نی خاله الهه معلوم شده بود دخمل (دختر)هستش niniweblog.comو منم بهشون گفته بودم دخملی . خلاصه با باور کردن قضیه دخمل بودن  تو اسمی من و بابایی برات انتخاب کردیم (ترانه) هنوز هم این اسمو دوست دارم. دو هفته بعد یعنی در 18 هفتگی ، خانم دکتر برام یک سونو گرافی رنگی نوشت . این سونو گرافی  بیاد موندنی ترین سونو گرافی بود که در عمرم انجام دادم . دم اذان بود از یه جایی  صدای قرآن و اذان مغرب بگوش می رسید ، بعد از 7-8 ساعت انتظار سخت و طاقت فرسا پشت درب اتاق دکتر دعا کردم سالم باشی و بابا و مامانی  و مامان مریم (که از بس منتظر شده بود ، رفته بود برات یه سبد سبز حمل بچه خریده بود و آمده بود ولی هنوز نوبتمون نشده بود) را خوشحال کنی . چون دکتر خیلی بدجنس و بد اخلاق بود هیچ کس را راه نداد تو اتاق ، حتی تو را هم از صفحه مانیتورش  نشون خودم نداد . سکوت بدی در اتاق بود که دکتر بعد گفتن اعداد و ارقام ،به منشی  گفت : جنسیت بنویس پسر . niniweblog.com

چشمام داشت از حدقه در می آمد ، تعجبفکر کردم اشتباه میکنه آخه مگه می شد از 99درصد دختر به پسر تبدیل شده باشی ولی چون در اتاق انتظار همه ازش تعریف می کردند که هر چی میگه راسته ، باور کردم پسمل مامانی هستی و اگر اینو به بابایی و مامان مریم میگفتم خیلی خوشحال می شدند . سونو گرافی تمام شد و من را زود از اتاق انداختند بیرون و نفر آخر رفت داخل . وقتی قیافه های خسته و کنجکاو مامان مریم و بابایی را دیدم دیگه دلم نمی آمد حتی یک دقیقه دیگه منتظرشون بذارم گفتم: مامان پسره علی پسره . بابایی از شدت خوشحالی خنده از لباش دور نمی شدنیشخندوقتی هم که عکساتو دید گفت : شکل تو هستش . و چون خیلی خوشحال بود منم زودی سوء استفاده کردم گفتم: میشه اسمشو پرهام بذاریم ، بابایی هم گفت باشه .

niniweblog.com

 اسمت شد پرهام  مامان .

ماه پنجم

 کم کم داشتم فعالیت های روزانه خود را از سر میگرفتم . سرم خیلی شلوغ شده بود و سر مامان مریم بیشتر . مامان مریم میرفت اول یه سری کالسکه  میدید عکس می گرفت می آورد و دوباره یه سری دیگه می رفتند  تخت و کمد با بابا محسن می پسندیدند و عکس می گرفتند و کارت مغازه را نگه می داشتند ،می آوردند و من عکس هارو می دیدم و نظر می دادم . آخر سر رفتیم از یکی از مغازه های یافت آباد  یه تخت  و کمد خوشگل و گرون  ،بابا محسن برات سفارش داد گفت : ماه دیگه آمادست .

 niniweblog.com

مامان مریم  تنهایی هزار بار برای خریدن  پرده و لحاف و تشک و لباس و خرده ریز ها می رفت بازار می خرید می آورد می دوخت  و واقعا ً چیز هایی که می خرید یا  می دوخت از تمام مغازه ها یا بقیه  شیک تر خوشگل تر می شد . بافتنی که نگو و نپرس !!! انقدر برات سر همی بافتنی و بلوز شلوار می بافت

 niniweblog.com

 niniweblog.com

 که  من خیال می کردم زمستون می خوای بدنیا بیایی .جا داره اینجا ازش یه  عالمه تشکر کنم  خیلی خسته میشد  تازه ننوشتم مجبور بود باهام هر ماه  و هر هفته  به دکتر و سونوگرافی بیاد. اصلا اگه مامان مریم نبود تو هم نبودی به خاطر مراقبت و پرستاری هایش . وسایل و لباس هایت را هر کس میدید بهم می گفت :خوش بحالت مامانت پیشته  و چه  چیزهای خوشگلی برا نی نی خریده و حتی آدرس مغازه  هم می گرفتند .

  بابا محسن که از جون و دل برات  تخت پارک و کالسکه  و روروئک و خیلی لوازم دیگر که اصلا لزومی نداشت در سیسمونی باشد   میخرید . و هر جا اسباب بازی میدید می خواست برات بخره . ما هم می گفتیم بذار بدنیا بیاد بعد براش بخر . که هیچ بابا بزرگی انقدر ذوق نداره اینو من با چشمام دیدم  که می گم . بابا محسن تو به عنوان بچه دوست ترین آدم دنیا شناخته شده و همه آرزو می کردند بابا محسن تو بابا محسن اونا هم می شد .

 پسرم پرهام جون :اینا رو میگم  تا بدونی مامان مریم و بابا محسن  چقدر دوستت دارن و تو باید با کار های خوبت قدرشونو بدونی و با شیرین زبونی هات قند تو دلشون آب کنی و خستگی را از تنشون بیرون کنی .

  niniweblog.com

 بعد از اینکه  تخت کمد و وسایل و لباس هایت را خریدیم ، شروع کردیم دیوار اتاقتو رنگ کردیم البته ما نه ، نقاش . بعد با بابایی  می رفتیم برای اتاقت نوار تزیینی و استیکر و لوستر هواپیما می خریدیم .

 و استیکر ها را با بابا محسن و مامان مریم  و بابایی  تا ساعت یک نصفه شب می چسباندیم . خیلی خوشگل شد

 عمو مسعود هم  کادو برات یه دوچرخه خوشگل خرید .

 اولین بار که تکون هایت را حس کردم یه بستنی خورده بودم و هفت هشت تا تکون تق و توق  شمردم این را فقط من می دیدم و حس می کردم خیلی لذت داشت .

ماه ششم

ماه اسفند

یه خانه تکانی سنگین همراه با چیدن وسایل تو پسر گلم .

بابایی خیلی خسته میشد هر روز که از سر کار می آمد خانه تازه باید کار خانه هم می کرد ؛ البته تقصیر خودش هم بود که با کارگر آوردن مخالف بود.

دلم براش کباب میشد اما برای سلامتی من و تو تمامشو یه تنه انجام داد که اگر بیست سال دیگه هم ازش بپرسی جزئیات خونه تکونی رو بهت می گه ؛ بابایی کار میکرد ولی من بازم خسته میشدم .

همش می گفتم کی عید میشه تا من از دست خانه تکانی خلاص شوم .

روز ششم اسفند تخت و کمدت را آوردند و هر جور می چیدیم تو اتاقت  جا نمی شد که نمی شد آخر سر آنهایی که آورده بودند نصب کنند عقلشون بیشتر از ما کار کرد و قشنگ جا دادند .

ماه هفتم

فروردین

پرهام گلم                                                   فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز           niniweblog.com

یه روزی آرزو میکردم کاشکی عید می شد و از این خانه تکانی راحت شوم ولی وقتی عید شد از چاله به چاه افتادم .هر روز صبح ساعت ده به عید دیدنی مشغول بودیم تا ساعت ده -یازده شب .

niniweblog.com

دیگه واقعا ً از شدت خستگی احساس می کردم تو هفت ماهه بدنیا میایی . وقتی ماه از 15 گذشت نفس راحتی کشیدم و استراحت کردم . 

niniweblog.com

یادم رفت بگویم دکتر از 15 اسفند تا 15 فروردین نیامد و یک ماه تمام صدای قلب قشنگت را نشنیدم دلم تنگ شده بود .

در روز 8 فروردین ماه بود که نی نی  خوشگل خاله الهه و عمو امیر بدنیا اومد و اسمشو باران گذاشتند.

یکبار سونو گرافی کردم دیدم 29 هفته است که در دلمی ، وزنت حدود 1230 گرم بود .البته چون بزرگ شدی دیگه تو عکس جا نمی شدی فقط تو رو نشونم میدن و دکتر گفت 30 خرداد احتمال داره بدنیا بیایی  . مامانی بزنم به تخته داری سنگین می شیا !!!!! لگد هایی که به قفسه سینه مامانی میزنی شده برام آرامش که اگر نزنی نگرانت میشم .

اردیبهشت :

آخرین سالگرد ازدواج دو نفره مان را با حضور بابایی ، مامانی ،مامان مریم، بابا محسن ، دایی و غزال جون در پارک چیتگر یخ زدیم ( کیک بستنی خریده بودم چون خیال میکردم هوا گرمه) niniweblog.comniniweblog.com

 برگزار کردیم و خیلی خوش گذشت .niniweblog.com

  روز 27 اردیبهشت یه سونوگرافی رفتم که دکتر گفت: دیگه آقا شدی ،بزرگ شدی ، به من نگاه می کردی و دهنتو بازو بسته میکردی و سی و پنج هفته در دل مامانی داری می سوزی و می سازی ، وزن شما هم هزار ماشالله چشم نخوری 2613 گرم بودی . بابایی می گه : بسه دیگه مامانو ترکوندی بیا بیرون ببینمت آخه .

ماه نهم(ماه آخر)

 

روز سوم خرداد روز مادر (تولد حضرت فاطمه( س)) بود . قلبمامان مریم بهت گفت: چی میشد بجای روز پدر روز مادر بدنیا می آمدی ؟

حالا اصلاً از کجا معلوم روز پدر بدنیا بیایی ، این رازو فقط فقط  تو و خدای مهربون می دونید ، نه هیچ کس دیگه .فرشته

راستی می دانستی که:

خیلی شکمویی  عاشق کباب و شیرینی و بستنی  و چیز های ترشی .

لابد می گی خودت از اول عاشق اینا بودی الکی به من وصله شکمویی نچسبون. همه فامیل می دونن زیاد می خوردی ،می اندازی تقصیر من !!!!نگران

ولی این لگد  ها و فشار هایی که با پای کوچولوت به قفسه سینه مامانی میزدی  کار خودت بود. بیایی  بیرون تلافیشو  سرت در میارم  . هر  ماه واکسنت می زنم . شوخی میکنم اگر اشکتو ببینم می میرم .چشمک

می دونستی همه خواب دیدند خیلی خوشگلی ؟ رو سفیدمون کن پرهام جونم – می دونم خیلی خوشگلی وقتی خوابتو دیدم با لباس سبز سرهمی با چشمهای بادامی و با لبای خوشگلت می خندیدی و لگد پراکنی می کردی و من محو نگات بودم .

پسرم پرهامم پس کی میایی دل مامانی و بابایی برات یه ذره شده .niniweblog.com

 راستی  پرهام جون امروز 8  خرداده و پسر عمویی تو بدنیا اومد . ولی ناخوش احواله  (تو دستگاهه ) خدا دعای بچه هارو قبول می کنه . براش دعا کن من خیلی میترسم.  آخه خیلی منو ترسوندند . همش میگن شاید نمونه ولی میدونم میمونه  ، شلوغش میکنند .  راستی  !اسمش هم سجاد .خنثی

مامانی تو هول نشی  کیسه آبتو بترکونیا  اینجا خبری نیست اگه زود بدنیا بیایی خدایی نکرده میری تو دستگاه ،اونوقت مامانی و بابایی از غصه می میرند.

مامانی یه خبر بده بده بد برات دارمتعجب البته خودت انگار متوجه شدی ! چون اون شب بهت الهام شده بود خیلی کلافه بودی ، تو دلم . پسر عموت عمرش بدنیا نبود و دم صبح رفت پیش خدا ،گریه رفت بهشت بازی کنه با بقیه بچه ها. niniweblog.com

میخوام ماه ٩ را با خاطره خوب تمام کنم و نگذارم اخرین سطر از خاطراتم تلخ باشه .

niniweblog.com

 مامانی سوار مترو میشی همه برات بلند میشن و جاشونو به تو میدن . وقتی غذا می پزن یه بشقاب بهت میدن . و حتی تو کوچه داری رد می شی یه نفر اصرار اصرار بهت هندونه میده می گه باید بخوری .

همه این تحویل گرفتن ها فقط فقط تا 2 هفته دوام داره . و دوباره همه توجه ها به سمت شما میشه . هر چی بخوای فراهمه . اصلا هر چی از سرت تصادفی بگذره برات مهیاست . خدا کنه لوس نشی.niniweblog.com

.دیروز دایی شهرام اینا اومدند خونمون .دایی  همش بمن میگفت : هنوز فک من رو زمینه نتونستم جمع کنم که پریسا چقدر شبیه مامانش شده .

ولی من زیاد شباهت ندارم . نمی دونم چرا میگن خیلی خیلی شبیه هستید.

مامانی امروز مهمونی دعوتی خونه دوست بابا عمو احسان

، فکر کنم آخرین چلو خورشتی باشه که می خوری ، بخور حالشو ببر . دیگه از این غذا ها گیرت نمیاد . فقط فقط شیر  ، شیر، شیر . تا یکسال . غذا های کمکی هم که انقدر بی نمک بی مزست آدم دلش کباب می شه برات . ولی من سعی می کنم غذا های خوب بپزم . از اون مامان تنبل ها نشم . دوستت دارم .

ای خدای مهربون به خاطر تمام نعمت ها و خوشی هایی که به ما ارزانی داشتی از متشکرم . واز شما می خواهم به تمام خانم های(مامان های آینده) منتظر یه بچه سالم بدی .

niniweblog.com

 سلام قند عسل

واقعا باید بهت بگم قند عسلniniweblog.com

امروز با مامان مریم رفتیم سونو گرافی قاچاقی (یعنی بدون نسخه پزشک) .دکتر با مطالعه سونوی دفعه  پیش بهم گفت : سونو لازم نداشتی چرا می خوای سونو گرافی انجام بدی .؟

می خواستم بگم :فضولی ؟ اومدم بچمو ببینم ،آخه این روزا خیلی پنجول می کشه ! عسلم

ولی ادب را رعایت کردم گفتم : می خواستم ببینم چند کیلو هستش ؟ از لحاظ کلیه و مری معده و مثانه سالمه؟ دور سرش چند سانته ؟ وارد لگن شده یا نه ؟ و خلاصه هزار تا سوال دیگه

آخه دکترش خیلی ماهه ، خوش اخلاق از همه مهمتر اینه که خیلی حالیشه .تو اون موقع که خیلی فینگیل بودی فهمید پسملی . تازه همیشه هم چیز های جالب از تو جیگر طلا نشونم میده

گفت خیلی سالمی هزار الله اکبر بزنم به تخته . وزنتم گفت ولی من نمی نویسم . بعدا می نویسم

لبات قلوه ای بود نمی دونم به کی رفته این لبات و دماغت کوچو لوی کوچولو و قضیه چشمات که یه رازه؟

سونو گرافی نمی ذاره چشماتو ببینم لابد اگر ببینم مثل زلیخا دیوونه میشم و شبو روز برام نمیمونه .تازه نمی دونم چی می خوردی انقدر ملچ مولوچ می کردی ؟

اخرین چیزی که خوردم مربا آلبالو بود ولی انگار ترش ترین میوه یا نمی دونم مرغ بریون می خوردی .

niniweblog.com

اینا که گفتم دلبری هات بود که برای من و مامان  مریم کردی .نصف دلبری هاتو  نگفتم اینم یه رازه

حالا نکات علمی

خانم دکتر (سونو گرافی )گفتند : ٣ یا چهار هفته دیگه بدنیا میایی . انگار سطل آب یخ خالی کنند  رو من ،خدایا چرا زمان روی ٣ هفته دیگه سکته کرده . مردم بخدا خیال باطل

باید پیاده روی کنم تا شما یه تکونی به خودت بدی و بیایی بیرون . اینجوری تا ٩ تیر می خوای جا خوش کنی .

niniweblog.com

بازم خدایا به خاطر سلامتی بچم و خودم و بابایی بچم و (مامانی و بابایی و دایی و زن دایی )و همه فامیل ها و دوستان که محبت زیادی بمن دارند خدا رو شکر میکنم و بازم فقط فقط و فقط از  خدای خوب و مهربون خودم آرزوی  سلامتی و عاقبت بخیری براشون دارم الهی آمین

niniweblog.com

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

سحر
20 شهریور 92 15:51
از مطالعه نوشته هاتون لذت بردم از خدای مهربان برای شما و پرهام عزیز سلامتی و خوشبختی آرزومندم. برای من و همه آنهایی که در انتظار فرزند هستند دعا کنید.